ایلیاایلیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

پسر کاکل زری مامان

تولد..تولد...تولد 3 سالگی ایلیا جان

هوراااااااااااااااااا...هورااااااااااااااااااا...پسرم 3 ساله شد....هورااااااااااااااااا   تولد تولد تولدت مبارککککککککککککککک....هزار ساله بشی گل پسرمممممم قشنگ ترین صدای زندگی تپش قلب توست با شکوه ترین روز دنیا تولد توست پس برای ما بمان و بدان که عاشقانه دوستت داریم....   حالا که به این 3 سال فکر میکنم..میبینم شاید زود گذشته باشه اما واقعا روز های خیلی شیرینی داشتیم از روز اولی که به دنیا اومدی..درسته خیلی تا به دنیا اومدن تو درد کشیدم اما این بالاترین درد شیرین توی دنیاس...منو بابا عاشقانه دوستت داریم پسرم و امیدوارم وقتی بزرگ شدی خیلی خوب اینو درک کنی...پسرم زندگی پر از روزهای خوش است و ما ام...
22 آذر 1391

گل پسر مامان سرما خورده

سلام ..ببخشید دیر اومدم آخه مامانی سرما خوردی..خیلی بد جور اقای دکتر گفت سینت عفونت کرده نمیدونم چطوری اخه خیلی مواظبت بودم..اما خوب دیگه حتما از هوا که ویروس داره گرفتی... فدات بشم شب ها بینیت کیپ میشه نمیتونی نفس بکشی ..الهی مامان فدات بشه دردت تو قلبم ..خیلی غصه میخورم که اذیتی..شب ها همیشه تبت میره بالا منم خیلی میترسم واسه همین خوابم نمیبره...خدا کنه زودی خوب بشی عزیزممممممممم ...
18 آذر 1391

گردش روز جمعه

پسرم یه روز جمعه مهمون دوست بابایی بودیم که زمین کشاورزی داره...رفتیم اونجا چقدر قشنگ و سرسبز بود...یه دختر هم داشتن که همش چند روز از شما کوچیکتر بود و شما حسابی با یلدا خانم دوست شده بودی و بازی میکردی.. اینجا هم نشسته بودین توی وانتی که برای برداشت اومده بود و کیف میکردین.. عاشقتمممممممممممممممم پسرم ...
11 آذر 1391

محرم 1391و ایلیا

دردونه ی مامان امسال محرم خیلی فرق داشت چون شما بزرگتر شدی و همش میخواستی ببریمت هر شب بیرون تا هییت ها رو ببینی... بابا رحیم هم از شب اول برددمون بیرون...دستت درد نکنه بابا جونم... همش تبلت رو میذاشتی گردنت و میرفتی وسطشون و محکم میزدی ..همه عاشقت شده بودن و بسکوییت و ساندویچ نذری بهت میدادن..   ایلیا و پسر عمه مهدی ایلیا شبیه کاروان کربلا رو که دیده بود همش میگفت چرا روشون رو پوشوندن و شمشیر دارن منم ممیگفتم اینها ادم بد ها هستن...حالا اینم نتیجش.... بقیه ی عکس ها روی موبایلم هستن توی پست بعدی میذارمشون.... ...
11 آذر 1391

ماه محرم 91

  پسر گلم یاد محرم سال های قبل افتادم که چه عکس های خشکلی ازت گرفته بودم وقتی لباس های علی اصغر رو تنت کرده بودم...همه عاشقت شدن وقتی میدیدنت...       اینجا داشتی برنج نذری میخوردی       ...
28 آبان 1391

مادرانه....

عشقمممممممممممممم پسرم... عزیز مامان همیشه پیش خودم فکر میکردم حس مادری چه طوریه.. اما هیچوقت نمیتونستم درک کنم تا اینکه خودم مادر شدم ..حالا میفهمم مادری یعنی چی.. یعنی: دیگه وقتی میری بازار بجای فروشگاه زنونه میری توی فروشگاه بچه گونه و وقتی کلی با ذوق یه عالمه خرید برای گلت کردی تازه یادت میاد میخواستی این دفعه برای خودت بخری ....اما مگه دیگه پولی مونده تو کیفت ...باز خرید برای خودت موکول میشه به سریه دیگه.... یعنی: خوابت خیلی کم میشه وقتی خیلی خسته ای و خوابت میاد دوست داری بری رو تختت و راحت و بی صدا یکم بخوابی...یکی مییاد و پتو رو از روت کنار میزنه و با شیرینی میگه دالییییییییی  اونوقته که خواب یادت میره و شروع می...
18 آبان 1391