ایلیاایلیا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

پسر کاکل زری مامان

خونه ی بابا جون و بازی

سلام زندگیمممممممممممم دیروز رفتیم خونه ی بابا جون..و از اونجا که شما عشقت اونجا رفتنه کلی خوش گذروندی..چرخت هم اونجاست واسه ی همین تا میریم از توی حیاط سوار چرخت میشی یا توپ بازی میکنی... ایلیا و توپ بازی ایلیا و چرخش اینجا بهت گفتم برام بوس بفرست   قربونت برم که اینقدر پسر شیطونی هستی...اینقدر بازی کردی که شب زود گیج خوابیدی... خدایااااااااااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتت ...
10 آبان 1391

گردش

سلام...پسمل طلامممممممممم دیروز با دوستای مامان که البته بچه هاشونم دوستای شما هستن تصمیم گرفتیم بریم پارک..تا هم ما هم دیگه روببینیم و کمی حرف بزنیم و هم شما ها بازی کنید..خیلی بچه های خوبی بودید و با هم بازی میکردید.. ستایش: ایلیا سلام..بیا بغلممممم   حالا بدواین بریم بازی..   بدواین بریم دنبال اردک ها ایلیا..ستایش...سونیا ایلیا و درخت خیال مامان ما بریم اونطرف پارک سرسره بازی از تمام خوبی های دنیا تو را دوست دارم...عشقممممم ...
9 آبان 1391

گرذش

سلام پسمل طلای مامان... دیروز با دوستای مامان رفتیم پارک برای گردش..شما هم حسابی بازی کردی با دوستات واسه ی همین تا شب موندیم مامان عکس نگیر میخوام برم اینم ایلیا و شاینا خانم       اینم از سمت راست اهورا..ایلیا ..شاینا...اونم که جلو افتاده ارنیکاس   قربونتــــــــــــــــــــــــ خدا جونم...مرسی که همیشه نگهدار پسرمی     ...
1 آبان 1391

گردش ایلیا

سلام قندو عسلم... عزیز مامان یاد گرفتی شعر میخونی...توپ قلقلی...جوجه طلا...عمو زنجیر باف اقا پلیسه...همه رو به زبون شیرین خودت میخونی..قربونتـــــــــــــــــــــــ دیروز جمعه بود و ما مثل همیشه رفتیم گردش... با خاله منصوره(دوست مامان) رفتیم باغشون..تو هم اونجا حسابی با ستایش بازی کردی.. دوچرخت رو هم برده بودیم حسابی ذوق کردی..   ستایش بده به من         مامان عکس نگیر دیگه.........             بعد از اون هم نذاشتی دیگه عکس بگیرم عسلممممممممممممم   ...
29 مهر 1391

ایلیا و کارهاش

سلام عشقــــــــــــــــــــــــــــــــ مامان نمیدونم همه ی بچه ها اینطورن یا شما اینقدر جنبو جوشت زیاده عزیزم.. توی همه ی کارها دوست داری کمکم کنی...اینم چند نمونش.. رفته بودی روی صندلیت و میگفتی میخوام قاشق ها رو مرتب کنم برات مامانم..       مامان ببین چقدر قشنگ دارم میذارمشون     عاشق نقاشی کشیدنی ..همش دوست داری یه خودکار بهت بدن با برگه و تو نقاشی بکشی..زیاد از مداد رنگی خوشت نمیاد   قربونت برم یادت دادم سیب بکشی ..تو هم خیلی سریع یاد گرفتی ببین چه خشگله..   اینجا هم موبایل منو گرفته بودی...
26 مهر 1391

عکس

سلام عسل مامان.... امروز اومدم از عکس هایی که فرصت نکردم برات بذارم..   اینجا گلم داشتی تی وی نگاه میکردی اما خوابت برد   اینجا ساعت 7 صبح بود صبحانه رو برده بودیم کنار اب بخوریم   اینم عکس دانیال نوه ی عمه ی شماست   اینجا تولد خاله سارا بود اما شما همش با کیک عکس میگرفتی...تازه بگم که کیک رو مامان جون درست کرده بود و شما اصرار که قبل از تولد باید بخوری..به همین دلیل کیک تولد خاله گوشه نداشت     ...
23 مهر 1391

ما برگشتیم

سلام...زندگی مامان بالاخره وقت کردم بیام بنویسم..واقعا شرمندم گل پسرم.. ماشالله اینقدر جنبو جوشت بیشتر شده که دیگه اصلا وقت ندارم.. خیلی کامل دیگه حرف میزنی دوست داری همهی کارهاتو خودت انجام بدی...تازه توی کارهای من هم میگی کمک مامانم بکنم عزییییییزم هر شب دوست داری بری پارک و بازی کنی..عاشق تاب و سرسره هستی از صبح که بیدار میشی همش میگی میخوام برم خونه ی مامان جون...اخه اونجا خیلی بهت خوش میگذره چون هر کاری که بکنی کسی بهت نمیگه نکن..اما از اونجا که دیگه خیلی شیطون شدی من سعی میکنم کمتر بری اما بابا جون خودش طاقت نمیاره و میاد سراغت و میبردت این چند روز یکم اب ریزش بینی داشتی اما خدا رو شکر بهتر شدی به بابا...
16 مهر 1391