نفسم بستری شد بیمارستان...
گل پسرم این دفعه با غصه اومدم برات بنویسم...
اخر هفته ی گذشته خیلی برامون سخت گذشت گلم..
یه شب که خونه ی مامان جون بودیم و مهمان هم داشتیم شما خیلی بازی کردی اما اخر شب که میخواستیم بیایم خونه رنگت شدیدا زرد شده بود به مامان جونهم گفتم اونم حرفموتایید کرد منم گفتم شاید خسته شدی...فرداش بازم اینطور بودیت تا نزدیکی های عصر که دیدم ادرارت هم نارنجی رنگ شده..خیلی ترسیدم و برای عصر از متخصص برات وقت گرفتم...
مامان جون هم خیلی نگرانت شد وقتی علایمت رو بهش گفتم گفت ممکنه از باقلا باشه که خورده...خلاصه عصری رفتیم پیش دکتر اونم تا دیدت گفت مگه باقلا خورده..منم گفتم اره پریروز خورده اما قبلا هم خورده و حتی پیشتر هم ازمایش داده و گفته میتونه بخوره اما دکتر گفت ممکنه حالا تو این سن خودشو نشون بده..سریع یه ازمایش خون اورژانسی برات نوشت...منم دلم داشت هلاک میشد که حالا میخوان ازت خون بگیرن..خلاصه بردیمت و با کلی گریه ی شما و خواهش های ما ازت خون گرفتن...یک ساعت بعد جوابش رو بردیم پیش دکتر..شمام دیگه بی طاقت شده بودی و همش میگفتی بریم خونه..منم پیش خودم گفتم الان میریم دکتر بهت دوا میده میریم خونه...
رفتیم داخل مطب اقای دکتر تا ازمایشت رو دید سریع گفت شدیدا کم خون شده به خاطر خوردن باقلا و همینطور داره خونش میره و ادرارت هم قرمز شده بود و گفت داره از ادرار هم خون دفع میکنه...گفت باید سریع بستری بشه بیمارستان تا بهش خون تزریق بشه....من که انگار دنیا رو سرم خراب شد همین که اسم بیمارستان اومد این طوری شدم
اصلا نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم..گفتم ببرمش خونه .گفت اگه بیشتر خون دفع کنه دور از جونش ایست قلبی میکنه
سریعا از اونجا مستقیم رفتیم بیمارستان..منم همش گریه میکردم..شمام همش میگفتی بریم خونه...بابا هم همش منو دلداری میداد که گریه نکنم
خلاصه رفتیم و کارهای بستریت رو انجام دادیم و دوباره ازت خون گرفتن و انژیکت بهت وصل کردن منم که داشتم میمردم بس گریه میکردم...شمام همش گریه میکردی که میخوام برم خونه..بابا رو که دیگه نگو اشکاش تو چشمش بود اما بخاطر اینکه من خودمو نبازم به رو نمیاورد...
پسر نازم همین حالا که دارم مینویسم هم اشکام همین طور داره میاد
دلم برات هلاک بود وقتی ازت خون میگرفتن ..حاضر بودم کل خون بدنم رو بدم اما یه سوزن توی دست های کوچولوت نره...فدات بشم عزیزمممممممم
مامان جونو..خاله سارا و بابا جونو .خاله مریمو..مادر هم اومدن اونجا..شما تا مامان جون رو دیدی جیغ زدی و خودتو انداختی توی بغلش که منو از اینجا ببر...بعد از مدتی که باهات حرف زد بهش گفتی بمون پیشم تا بخوابم..بعد بهت سرم وصل کردن و کمی بهتر شدی و خدا رو شکر دیگه احتیاج نشد بهت خون بزنن...خوابیدی اما همش باید بلندت میکردم و میبردم دستشویی چون تند تند ادرار میکردی به خاطر سرم...اما من کل شب بیدار بودم و گریه میکردم..هر طور بود صبح شد...شمام تا چشم هات روو باز کردی گفتی بابام رو میخوام...بابا هم همش شب بیدار بود و مرتب بهم زنگ میزد و حال تو رو میپرسید....به خاطر سرم که بهت زدن دیگه رنگ ادرارت سفید شده بود...دکتر که برای ویزیت اومد بهش گفتی عمو من میخوام برم خونمون....فداتتتتتت
اونم گفت حتما پسرم خوب شدی میری.....خلاصه وقتی دید که رنگ ادرارت خوب شده گفت عصری دوباره ازت ازمایش بگیرن اگه رفته بود بالاتر مرخصی..
وای منو میگی ذوق کردم و تو دلم التماس کردم به خدا که خوب بشه ازمایشت
ظهر هر جور بود با مامان جون سرگرم شدی و بازی کردیو و یه کلی برای پرستارها زبون میریختی که همه عاشقت شده بودن..دردت تو قلبمممممم
عصری دوباره با گریه ازت ازمایش گرفتن..خودت هی به پرستا میگفتی خاله یواش بزن..اونم قربون صدقت میرفتو میگفت چشم خاله.....
خلاصه جواب اومد و ازمایشت خوب بود و مرخص شدی و بابا تند تند دنبال کارهای ترخیصت بود که سریع از اونجا ببریمت بیرون...نمیدونی چقدر خوشحال شدم که دیگه نمیخواست تو رو اونجا ببینم و از ته دل خدا رو شکر میکردم..
اما دیگه اصلا نباید باقلا بخوری گلمممممم
خدا رو شکر عزیزم که الان خوبو خوش شدی البته هنوز کمی رنگت زرد هست اونم دکتر گفت به خاطر خونیه که از دست داده و برات تقویتی نوشته...
اما خیلی سخت بود از ته دلم ارزو میکنم هیچ مادری تو موقیت من قرار نگیره که جگر گوششو اینطور ببینه..آمین
خدایا خیلی ازت ممنونم خودت همیشه حافظ گل پسرمون باش