خاطرات زایمان من
سلامممم...
امروز میخوام خاطره ی زایمانم رو بنویسم شاید برای اونها که میخونن جالب باشه اما امدوارم کسی از بچه اوردن پشیمون نشه...
9 ماهم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ دردو حسی نداشتم...خیلی هم مسر بودم که طبیعی زایمان کن واسه ی همین مونده بودم ننتظر تا دردهام شروع بشن..خلاصه.چند روز قبل رفتم پیش دکترم و اون برام یه نامه برای بیمارستان نوشت برای روز شنبه..گفت اگه دردهات اومد که هیچ اگه نه شنبه ساعت 7 برو بیمارستان تا بهت سوزن فشار بزنن..خلاصه چمعه شد و من هنوز سر جام بودم اینم بگم که من جاملگی خیلی خوب داشتم و خیلی سبک بودم حتی توی 6 ماهگی مسافرت هم رفتم اصلا هم حالت تهوع و از این چیز ها نداشتم..خلاصه شب رو موندم خونه ی مامانم دیگه ساکم رو هم جمع کرده بودم اصلا هم استرس نداشتم و هیچ نمیترسیدم..اون شب هر طور بود گذشت صبح ساعت 6 بیدارشدم صبحانمو خوردم و با رحیم و مامانمو بابام رفتیم بیمارستان اونجا رحیم رفت دنبال تشکیل پرونده و من رفتم بالا برای معاینه بعد بهم لباس دادن و انژیکت وصل کردن و گفتن بخواب روی تخت..بعد سوزن فشار رو زدن رحیمو مامانمو مادر شوهرم و مریم خواهرم هم پشت در بودن...کم کم دردهام داشت شروع میشد یه خانمی هم جفتم بود که از همون اول که سوزن فشار رو زده بودن براش داشت جیغ میکشید دیگه ساعت 9 شده بود و من دردهام خیلی شده بود اما اصلا صدام در نمیومد هر بار که درد داشتم بالشت رو گاز میگرفتم...چند تا ماما هم بالا سرم بودن ساعت 11 اومدن و کیسه ابم رو پاره کردن دیگه خیلی درد داشتم و دهانهی رحمم 10 سانت رو کامل باز شده بود همش بهم میگفتن زور بزن اما با این همه بچه نمیومداونها هم مرتب ضربان قلبش رو میگرفتن و یه دستگاه تنفس هم به من وصل بود یکی از پرستارها اومده بود بالا و همش روی شکمم فشار میداد..منم خونریزی هم داشتم اما هیچ خبری از بچه نبود ساعت هم همینطور میگذشت و همه نگرانم بودن ماما ها هم مرتب با دکترم در تماس بودن..حتی به من گفتن برو بشین تو دستشویی و زور بزن در صورتی که وقتی بچه پایینه اصلا نباید بری ...
وای وقتی یادم میاد که چطور دو نفری روی شکمم فشار میدادن میخوام از ترس بمیرم..خلاصه من از ساعت 11 صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر دردهام کامل بود اما خبری از بجه نبود..بردم اتاق زایمان اونجا هم هر کاری کردن نمیشد هر چی روی شکمم میزدن بچه نمیومد تا دکترم سریع خودش رو رسوند اومدم بالای سرم و فوری رحمم رو برش زد من که تا اون موقع حتی اخی نگفته بودم جیغم بلند شد..که مامانم اینا حسابی ترسیده بودن بعد دکتر میخواست با دستگاه مکنده بچه رو بکشه بیرون اما نشد رو کرد به پرستارها وگفتشون سریع برسونینش اتاق عمل..منم دیگه نیمه هوش بودم..از تخت اوردنم پایین سوار ویلچر کردنم و بردنم طرف اتاق عمل..پرستا میگفت دکتر سوند رو وصل نکردیم دکتر هم گفتش فقط برسونینش اتاق عمل..وقتی از اتاق اوردنم بیرون که ببرنم طرف اتاق عمل دیگه اصلا چیزی نمیفهمیدم..فقط از در که اومدم بیرون صدای جیغ مریم و گریه ی مامانمو شنیدم که منو با اون وضع که ازم خون میرفت روی ویلچر دیدن...خلاصه رفتم اتاق عمل و خوابیدم روی تخت پرستارها رو میدیدم که میدوایدن...فقط یادمه گفت اسمت چیه... و بعدا فهمیدم که بچم 5 دقیقه بعد قشنگ با صدای اذان ساعت 5:30 دنیا اومده و حتی تا چند لحظه تنفس نداشته و چند ساعت توی دستگاه بوده....رحیم هم رفته کلی با دکتر و پرستارها دعوا کرده که چرا همون اول سزارینش نکردین و کلی دادو قال کرده از شدت عصبانیت و ترس چون دکتر بهش گفته خدا رو برو شکر کن چون دوتاشون رو داشتی از دست میدادی....
منم وقتی بهوش اومدم اوردنم توی بخش و همه ی بیمارستان از زایمان من حرف میزدن که چقدر وحشتناک بوده...
خلاصه من دو تا زایمان رو کامل تجربه کردم..اما بعد از عملم هیچ درد نداشتم..برای همین حالا به نظرم سزارین خیلی بهتر طبیعیه...
حالا پسرم 2 سالو نیمشه و از خدا ممنونم که سالمه...
خیلی طولانی شد ببخشید...امیدوارم به دردتون بخوره