ما برگشتیم
سلام...زندگی مامان
بالاخره وقت کردم بیام بنویسم..واقعا شرمندم گل پسرم..
ماشالله اینقدر جنبو جوشت بیشتر شده که دیگه اصلا وقت ندارم..
خیلی کامل دیگه حرف میزنی
دوست داری همهی کارهاتو خودت انجام بدی...تازه توی کارهای من هم میگی کمک مامانم بکنم عزییییییزم
هر شب دوست داری بری پارک و بازی کنی..عاشق تاب و سرسره هستی
از صبح که بیدار میشی همش میگی میخوام برم خونه ی مامان جون...اخه اونجا خیلی بهت خوش میگذره چون هر کاری که بکنی کسی بهت نمیگه نکن..اما از اونجا که دیگه خیلی شیطون شدی من سعی میکنم کمتر بری اما بابا جون خودش طاقت نمیاره و میاد سراغت و میبردت
این چند روز یکم اب ریزش بینی داشتی اما خدا رو شکر بهتر شدی
به بابا خیلی وابسته شدی وقتی سر کاره همش سراغش رو میگیری..اخه هر وقت خونه باشه با هم به قول خودت کشتی میگیرین و تو اینو خیلی دوست داری
وقتی این مطالبو راجبت مینویسم خیلی حس قشنگی دارم..واقعا مادر بودن یه حس خاصه..درسته سختی داره اما شیرین ترین سختیه دنیاس و من از اینکه تو فرشته کوچولو دارم خیلی به خودم میبالم..بابایی هم که عاشقتههههه
خدایا شکرت...خدایا شکرت...خدایا هزار بار شکرت
خودت محافظ دلیل زندگیمون باش