جوجه ایلیا
سلام...پسر نازم....عشق مامان...
امروز پسر گلم اسباب کشی داشتیم...وبلاگت رو آوردم توی یه سایت دیگه این سایت خیلی بهتره...
امروز با ایلیا جان و مامان جونش رفتیم بازار...داشتیم برمیگشتیم که یه فروشنده ای جوجه میفروخت و دیگه ایلیا دیدشونو شروع کرد به بالا و پایین پریدن که ماما جوجو..مامان جونش هم که طاقت نداره ببینه چیزی میخوادو نداره...زودی رفت که براش بخره..هی گفتم ماما تو رو خدا الان همه جا رو کثیف میکنن..ولی ایلیا هی میگفت مامان حواس هست...ههههه...قربونت برم با این حرف زدنت
خلاصه اون فروشنده دو تا جوجوی ایلیا رو گذاشت توی پلاستیکی که سوراخ داشت....بعد ایلیا گرفتشون و تا خونه همش گفته مامان بدو....
اما وقتی رسیدیم خونه یه دفعه ایلیا افتاد....و پای یکی از جو جو هاش شکست...ایلیا خیلی ناراحت شد.
خلاصه آوردشون داخل و زودی رفت یه ظرف آب براشون آورد و هی گردنشون رو میگرفت ومیکرد توی ظرف آب و میگفت جو جو آب بخور...
اینقدر با جوجو هاش بازی کرد که دیگه گیج شدو خوابش برد..
پسرم همیشه بدون بابا و مامان عاشقتن