ایلیاایلیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پسر کاکل زری مامان

مادرانه....

عشقمممممممممممممم پسرم... عزیز مامان همیشه پیش خودم فکر میکردم حس مادری چه طوریه.. اما هیچوقت نمیتونستم درک کنم تا اینکه خودم مادر شدم ..حالا میفهمم مادری یعنی چی.. یعنی: دیگه وقتی میری بازار بجای فروشگاه زنونه میری توی فروشگاه بچه گونه و وقتی کلی با ذوق یه عالمه خرید برای گلت کردی تازه یادت میاد میخواستی این دفعه برای خودت بخری ....اما مگه دیگه پولی مونده تو کیفت ...باز خرید برای خودت موکول میشه به سریه دیگه.... یعنی: خوابت خیلی کم میشه وقتی خیلی خسته ای و خوابت میاد دوست داری بری رو تختت و راحت و بی صدا یکم بخوابی...یکی مییاد و پتو رو از روت کنار میزنه و با شیرینی میگه دالییییییییی  اونوقته که خواب یادت میره و شروع می...
18 آبان 1391

خونه ی بابا جون و بازی

سلام زندگیمممممممممممم دیروز رفتیم خونه ی بابا جون..و از اونجا که شما عشقت اونجا رفتنه کلی خوش گذروندی..چرخت هم اونجاست واسه ی همین تا میریم از توی حیاط سوار چرخت میشی یا توپ بازی میکنی... ایلیا و توپ بازی ایلیا و چرخش اینجا بهت گفتم برام بوس بفرست   قربونت برم که اینقدر پسر شیطونی هستی...اینقدر بازی کردی که شب زود گیج خوابیدی... خدایااااااااااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتت ...
10 آبان 1391

گردش

سلام...پسمل طلامممممممممم دیروز با دوستای مامان که البته بچه هاشونم دوستای شما هستن تصمیم گرفتیم بریم پارک..تا هم ما هم دیگه روببینیم و کمی حرف بزنیم و هم شما ها بازی کنید..خیلی بچه های خوبی بودید و با هم بازی میکردید.. ستایش: ایلیا سلام..بیا بغلممممم   حالا بدواین بریم بازی..   بدواین بریم دنبال اردک ها ایلیا..ستایش...سونیا ایلیا و درخت خیال مامان ما بریم اونطرف پارک سرسره بازی از تمام خوبی های دنیا تو را دوست دارم...عشقممممم ...
9 آبان 1391

گرذش

سلام پسمل طلای مامان... دیروز با دوستای مامان رفتیم پارک برای گردش..شما هم حسابی بازی کردی با دوستات واسه ی همین تا شب موندیم مامان عکس نگیر میخوام برم اینم ایلیا و شاینا خانم       اینم از سمت راست اهورا..ایلیا ..شاینا...اونم که جلو افتاده ارنیکاس   قربونتــــــــــــــــــــــــ خدا جونم...مرسی که همیشه نگهدار پسرمی     ...
1 آبان 1391

گردش ایلیا

سلام قندو عسلم... عزیز مامان یاد گرفتی شعر میخونی...توپ قلقلی...جوجه طلا...عمو زنجیر باف اقا پلیسه...همه رو به زبون شیرین خودت میخونی..قربونتـــــــــــــــــــــــ دیروز جمعه بود و ما مثل همیشه رفتیم گردش... با خاله منصوره(دوست مامان) رفتیم باغشون..تو هم اونجا حسابی با ستایش بازی کردی.. دوچرخت رو هم برده بودیم حسابی ذوق کردی..   ستایش بده به من         مامان عکس نگیر دیگه.........             بعد از اون هم نذاشتی دیگه عکس بگیرم عسلممممممممممممم   ...
29 مهر 1391