ایلیاایلیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

پسر کاکل زری مامان

گل پسر مامان سرما خورده

سلام ..ببخشید دیر اومدم آخه مامانی سرما خوردی..خیلی بد جور اقای دکتر گفت سینت عفونت کرده نمیدونم چطوری اخه خیلی مواظبت بودم..اما خوب دیگه حتما از هوا که ویروس داره گرفتی... فدات بشم شب ها بینیت کیپ میشه نمیتونی نفس بکشی ..الهی مامان فدات بشه دردت تو قلبم ..خیلی غصه میخورم که اذیتی..شب ها همیشه تبت میره بالا منم خیلی میترسم واسه همین خوابم نمیبره...خدا کنه زودی خوب بشی عزیزممممممممم ...
18 آذر 1391

گردش روز جمعه

پسرم یه روز جمعه مهمون دوست بابایی بودیم که زمین کشاورزی داره...رفتیم اونجا چقدر قشنگ و سرسبز بود...یه دختر هم داشتن که همش چند روز از شما کوچیکتر بود و شما حسابی با یلدا خانم دوست شده بودی و بازی میکردی.. اینجا هم نشسته بودین توی وانتی که برای برداشت اومده بود و کیف میکردین.. عاشقتمممممممممممممممم پسرم ...
11 آذر 1391

محرم 1391و ایلیا

دردونه ی مامان امسال محرم خیلی فرق داشت چون شما بزرگتر شدی و همش میخواستی ببریمت هر شب بیرون تا هییت ها رو ببینی... بابا رحیم هم از شب اول برددمون بیرون...دستت درد نکنه بابا جونم... همش تبلت رو میذاشتی گردنت و میرفتی وسطشون و محکم میزدی ..همه عاشقت شده بودن و بسکوییت و ساندویچ نذری بهت میدادن..   ایلیا و پسر عمه مهدی ایلیا شبیه کاروان کربلا رو که دیده بود همش میگفت چرا روشون رو پوشوندن و شمشیر دارن منم ممیگفتم اینها ادم بد ها هستن...حالا اینم نتیجش.... بقیه ی عکس ها روی موبایلم هستن توی پست بعدی میذارمشون.... ...
11 آذر 1391

ماه محرم 91

  پسر گلم یاد محرم سال های قبل افتادم که چه عکس های خشکلی ازت گرفته بودم وقتی لباس های علی اصغر رو تنت کرده بودم...همه عاشقت شدن وقتی میدیدنت...       اینجا داشتی برنج نذری میخوردی       ...
28 آبان 1391